عطیهعطیه، تا این لحظه: 23 سال و 3 روز سن داره

آسمان رویاها

اردو + آزمون

اعصابم خوووووردهههه.یه عالمه نوشتم یه کلید اشتباه زذم پاک شد. امروز آزمون داشتیم.از همه درسا.علوم و اجتماعی رو تموم کردم.درسای دیگه رو هم یه نگاه انداختم. همون طور که گفتم سه شنبه بردنمون اردوگاه هاشمی نژاد.خییییییییییلیییی خوش گذش.از ساعت 8 تا فکر کنم 5. یه عالمه عکس گرفتیم.تو پست بعدی چند تا عکس میذارم. یه جا بود پله داشت باید میرفتی بالا یه جای باحال بود.خیلی هوا خوب بود. بای. ...
31 فروردين 1392

تولد

22فروردین یعنی دیروز تولد بابام بود. ظهر نشسته بودیم که دیدم از سر کار بابام کیک و گل آوردن: من باید برم.بای ...
23 فروردين 1392

باغ ملک+کفش

سلام. دیشب با خونواده عمم رفتیم باغ ملک.متاسفانه دوربین یادم رفت بازم .خیلی جای خوبی بود. ما کنار آبش نشسته بودیم.صداش آرامش میداد. راستی ممنون که توی پست قبل نظرتونو گفتید .آبیه ماله منه و سبزه ماله نفیسه.(راستی فاطمه یا فائزه حدس زدنتون تو حلقم به قول مامان کوروش). وقتی رفتیم جای اون مغازه من همون اول سبز رو پسند کردم و نفیسه آبی.ولی از شانس بد ما سبز سایز پای من نداشت آبی سایز پای نفیسه.واسه همین برعکس شد اینم عکسش: راااااااستی.سه شنبه میخوان ببرنمون اردوگاه هاشمی نژاد.از صبح تا عصر.و از این خیلی خوشحالم که میذارن دوربین ببریم. بای ...
21 فروردين 1392

کفش

سلااام. به نظر شما سبز قشنگ تره یا آبی: مرسی.بای ...
17 فروردين 1392

13 به در+ژاکت

سلاااام. تقریبا دو ماه پیش مامانم داشت واسم یه ژاکت میبافت که چند روز پیش تموم شد. اینم عکسش: روز سیزده به در رفتیم باغ عموم.ظهر مردا رفتن بیرون و والیبال بازی کردن.منم نگاه میکردم.بعد از ناهارم بازی کردن.خییییلی باحال بود و خوش گذشت.کلی هم با محیا جون و حمیدرضا کوچولو بازی کردیم. محیا جون: حمیدرضا کوشولو: باااااای         ...
16 فروردين 1392

حمیدرضا کوچولو ،خونه ما

دیروز ینی شنبه انسیه خانوم زنگ زدنو گفتن که مهمونی معلما ونمیشه بچه ببریم میخوایم حمیدرضا رو بیاریم اینجا.منم خوشحااااااااال شدم. ساعتای 5 بود که حمیدرضا رو آوردن.خیییییییییییلی بامزه شده بود.خییییییییییلی فرق کرده. چا دست و پا تند تند تند تند میومد جای کتابای منوووووو.... یه دفه دیدم حمیدرضا نییییییییس.حالا کجا رفته.سر کتابای منننننن.یه برگه رو پاره کرد.ولی برگه مهم نبود و چک نویس بود. یه کم که گذش مانمو بابامو حمیدرضا رفتن بیرون نون بخرن.وتی داشتیم حمیدرضا رو حاضر میکردیم میگفت:د د د د.وقتی که برگشتن یه کم دیگه از غذا هاشو خورد و چون خوابش میومد یه ساعت خوابید. مامانم میخواس تو خواب با شیشه بهش شیر بده.یه کم خورد و بیدار شد....
8 فروردين 1392

عرووووسیییییی(اولین پست92)

سلام. جمعه عروسی پسر عمم بود.از ساعت 7 شروع میشد که ما ساعت 8 رسیدیم.خوش گذشت.یادم رفت از سفره عقد عکس بگیرم. شنبه هم خونه مامان بزرگم دعوت بودیم.یعنی همه بودن.اون جا هم خیلی خوش گذشت.شب هم کوروش کوچولو اومد.خیلی بامزه شده بود. همین دیگه.بازم عیدتون مبارک. بای.   ...
8 فروردين 1392
1